سخنی گرانبها از زرتشت.

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟
فرمود چهار اصل:
فرمود چهار اصل:
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم!
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم!
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم!
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم!
جونم مطلب خیلی خوب و قشنگ بود مررررسی[نیشخند][قلب]
آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است یارب! این تاثیر دولت در کدامین کوکب است؟ تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است شهسوار من، که مه آیینه دار روی اوست تاج خورشید بلندش، خاک نعل مرکب است عکس خوی بر عارضش بین، کآفتاب گرم رو در هوای آن عَرَق تا هست هر روزش تب است من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می زاهدان! معذور داریدم که اینم مذهب است اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من که مورم مَرکَب است؟ آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند قوت جان حافظش در خندهی زیر لب است آب حیوانش ز منقارِ بَلاغت میچکد زاغ کلک من، بهنامایزد، چه عالی مشرب است [گل][قلب][گل]سلام
[ماچ]راستي من لينكتون كردم
سلام،بسیار زیبا و آموزنده بود.
پس چرا شما منو لینک نکردی؟
[دلشکسته]
صدای خنده خدا را می شنوی؛دعاهایت را شنیده و به آنچه محال می پنداری می خندد ...
سلام.خیلی خوب بود..بازم از این پست های تاریخی بزارید..ممنون..[دست][دست]
اگر آن تُرکِ شیرازی، به دست آرد دل ما را به خالِ هندویش بخشم، سمرقند و بُخارا را بده ساقی میِ باقی که در جنّت نخواهی یافت کنارِ آبِ رکن آباد و گُلگَشتِ مُصلّا را فِغان! کاین لولیانِ شوخِ شیرین کارِ شهرآشوب چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را ز عشق ناتمام ما جمال یار مُستغنیاست به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را؟ من از آن حُسنِ روزافزون که یوسُف داشت دانستم که عشق، از پردهی عِصمت، برون آرد زلیخا را اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم جواب تلخ میزیبد لبِ لعلِ شکرخا را! نصیحت گوش کن جانا، که از جان دوستتر دارند جوانانِ سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را: «حدیث از مطرب و می گو و رازِ دَهر کمتر جو! که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را» غزل گفتی و دُرّ سُفتی! بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو اَفشانَد فَلَک عِقدِ ثُریّا را [گل][قلب][گل][قلب]
[لبخند]